احمد ناطقی، مدیر اسبق خانه عکاسان ایران در یادداشتی اختصاصی برای پایگاه اطلاع رسانی حوزه هنری از تجربه خادمی در حرم امام رضا(ع) نوشت.
نوزدهم مردادماه ۱۴۰۴ شمسی، همزمان با شانزدهم صفرالمظفر سال ۱۴۴۷ قمری، پس از پنج روز سقّایی و پاکبانی در آشپزخانهی مرکزی آستان قدس رضوی، در حاشیهی مرز مهران، ساغر شربت محبت و جامهای زلال مهربانی را به دست خادمان امام حسین(ع) در آشپزخانه میسپردم و صحن خدمت را از هر ناپاکی میزدودم. ردای خادمی آستان قدس را با حرمتی آمیخته به شوق زیارت و با حسرتی شیرین از تن به در کردم و ردای زائران مشتاق را همچون کفن عشق بر اندام جان پوشیدم. گویی فرشتهای دستم را گرفت و زمزمه کرد: «حالا وقت پرواز است.» میبایست صبر میکردم تا شعلههای آفتاب به خاک بنشیند، اما خورشید عصرگاهان گویا از شتاب دل بیقرار من با خبر بود. این لحظات گذار، و زمان، تسبیح ثانیهها را دانهدانه میشمارد! گویی زمان قصد همراهی ندارد، اما خورشید عمداً بر بام افق درنگ کرده و این انتظار شیرین را طولانیتر میکند.
اشتیاق زیارت، رگهای وجودم را پر کرده بود و میخواستم پیش از آنکه موج خروشان زائران اربعین، کربلا را به دریایی از هیاهو تبدیل کنند، خود را به این سرزمین مقدس و آستان اباعبدالله الحسین(ع) برسانم. دلتنگی حرم، بیتابم کرده بود، اما یاد آنان که در صحرای سوزان کربلا، زیر تیغ آفتاب و تازیانهی تشنگی، لبهای خشکیده را با ذکر خدا تر کردند، صبری دیگرگونه در جانم میریخت.
سرانجام، شب بالهای سیاهش را گشود. پس از نماز و طعامی مختصر، محمدحسین و مرتضی مرا تا مرز همراهی کردند. جاده پر از خودروهایی بود که فریادهای «یا حسین!» و «لبیک یا حیدر!»شان فضای شب را به وجد آورده بود. جوانی در کنار جاده ایستاده بود و با نگاهی جستجوگر، مقصد مسافران را میپرسید. وقتی پاسخ «کربلا» را شنید، چشمانش برقی زد و گفت: «با ما همراه شو. چند صندلی خالی مانده و به محض تکمیل، راه میافتیم.»
در میانهی راه، توقفی کوتاه، زیر آسمانِ بیکران، ستارگان همچون چراغهای راهنمای الهی بر فرازمان میدرخشیدند. نماز صبح در سجده، خاکِ سردِ زمین، گرمای عشق را در رگها جاری کرد. پس از خوردن ناشتایی صبحگاهی، دوباره حرکت ادامه یافت.
وقتی نخستین گام را بر خاک کربلا میگذاری، گویی تاریخ در رگهایت جاری میشود. خاک کربلا بوی عطش میدهد، بوی شهادت، بوی ایستادگی. هر قدم که برمیداری، گویی بر سینهی تاریخ قدم میگذاری. گویی نفسهای زمین، عطرِ عشق دارد. با هر قدم، تپش قلب جور دیگری میزند؛ گویی هزاران پروانه در سینه بال میزنند و آمادهی پروازند.
زائران، چونان رودی خروشان، با قدمهای استوار اما چشمانی نمناک به سوی حرم میرفتند. برخی با عصا، برخی پای برهنه، و برخی دیگر کودکانِ خسته را در آغوش گرفته بودند. اما در چهرهی همه، نشانی از امید و اشتیاق دیده میشد.
وقتی چشمت به جمال گنبد طلای آقا روشن میشود، هرچند بارها و بارها آن را تجربه کردهای، باز دنیا برایت میایستد. اشکها بیاختیار چون رودی جاری میشوند. گنبد، مانند خورشیدی در افق میدرخشد. هرچه نزدیکتر میشوی، صدای دلت آرامتر میشود، گویی میخواهد در سکوتِ این لحظاتِ مقدس حل شود.
اینجا، زمان معنا ندارد. گویی قرنهاست نماز و دعا و نیایش، روح را جلا میدهد و با هر قدم، خاطرهی عطش عاشورا در ذهن زنده میشود. اینجا، روزی امام حسین(ع) خطابه میخواند. اینجا، علیاصغر(ع) در آغوش پدر، تیر نوشید. اینجا، عباس(ع) با دستهای بریده، مشک را به دندان گرفت. اینجا، زینب(س) با قامتی استوار و شکیبایی بیمانند، اسارت را به جان خرید و با فریادش در برابر یزید، خوابزدگان تاریخ را بیدار کرد. اینجا، کربلا بود. اینجا، جایی بود که عشق به خون آمیخته شد. و همین اشارات برای روضهای ابدی کافی است.
داخل حرم که میشوی، با چشمانی پر از اشک، سلام میدهی: «السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابَا عَبْدِاللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ثَارَ اللَّهِ...» در میان ازدحام بیپایان، به ضریح مطهر نزدیک میشوی، گویی پردهها کنار رفتهاند. بوی عطر بهشت، هوایی را که نفس میکشی پر کرده است. وقتی به ضریح نزدیک میشوی، زمان از حرکت میایستد. گویی در ملکوت قدم گذاشتهای. هوای اینجا، بوی بهشت میدهد و دنیا محو میشود.
پس از تشرف، به ناچار به سلامی در همجواری بسنده میکنی و با نماز و نیایش و دعا برای ملتمسان، روح را صیقل میدهی.
اینک دامان ابوالفضل(ع) برای پناه گرفتن تو گسترده است. این خاک، روزی شاهد ایستادگی عباس(ع) بود. اینجا، جایی بود که او با آن همه شکوه، جان داد تا تشنگان را یادآوری کند که عطش، تنها آب نیست؛ عطش، عشق است. با پای برهنه، پهنای عشق را در بستر داغ و تفتیدهی بینالحرمین طی میکنی تا در دامان بابالحوائج، عاشقیت را گدایی کنی.
پس از وداع با کربلا، در حرمِ امیرالمؤمنین(ع)، گویی به خانهی پدری بازگشتهای. نجف، شهرِ سکوت و سجده است، شهری که نفسهایش با ذکر «یا علی» گره خورده. در نجف، گویی زمان ایستاده است. همه چیز از نور و عشق و سکوت سرشار است. گنبدِ حرم را که میبینی، تمام خستگیهای راه در یک لحظه محو میشود و اشکها بیاختیار جاری میشوند.
در نجف اشرف نیز، اگرچه توفیق نیل به حریم انس و الفت با ضریح مطهر و استنشاق عطر ملکوتی آن میسور نگشت، لیکن همین سایهسار قدسی و انفاس روحانی، چنان جان تشنه را سیراب کرد که گویی زمزمههای "یا علی" در هر ذره از این فضای مقدس طنینانداز بود و هر قدم در این سرزمین نورانی، حکمتهایی ناگفته از دریای بیکران علم مولی الموحدین را در دل مینشاند.
حرمِ مولای متقیان(ع) دریایی از نور است که هر زائری را در خود غرق میکند. اینجا، هر سنگ و آجر روایتگرِ حکمتهای بیکرانِ علی(ع) است. گویی دیوارهای حرم، هنوز صدای خطبههای نهجالبلاغه را در خود حفظ کردهاند. وقتی در صحن مطهر قدم میزنی، گاه صدای مهربانی میشنوی که میگوید: «آرام باش، اینجا خانهی توست.» نجف، تنها یک مکان نیست؛ تجلیگاهِ عدل و عشق است. اینجا، هر سجده طولانیتر از همیشه است، هر دعا عمیقتر، و هر اشک، روایتی ناگفته از عشق را با خود دارد. نجف، تنها یک شهر نیست؛ نفسِ زمین است در سینهی تاریخ.
زمان بازگشت که میرسد، میدانی که این سفر، پایان راه نیست. اینجا توشهای است برای تمام زندگی. توشهای از صبر زینب(س)، از وفای عباس(ع)، و از عشق حسین(ع). و تو دیگر نمیتوانی و نباید همان آدم قبلی باشی. حالا تکهای از کربلا و نجف را در خود جا دادهای.
والسلام
احمد ناطقی/ اربعین ۱۴۰۴
نظر شما